??????
✍خدا بود و دیگر هیچ نبود، خلقت هنوز قبای هستی بر عالم نیاراسته بود، ظلمت بود، جهل بود، عدم بود، سرد و وحشتناک، و در دایره امکان هنوز تکیهگاهی وجود نداشت. خدا کلمه بود، کلمهای که هنوز القاء نشده بود. خدا خالق بود، خالقی که هنوز خلاقیتش مخفی بود.خدا رحمان و رحیم بود، ولی هنوز ابر رحمتش نباریده بود. خدا زیبا بود، ولی هنوز زیباییاش تجلی نکرده بود. خدا عادل بود، ولی عدلش هنوز بروز ننموده بود. خدا قادر و توانا بود. ولی قدرتش هنوز قدم به حوزه عمل نگذاشته بود. در عدم چگونه کمال و جلال و جمال خود را بنمایاند؟ در سکوت چگونه کلمه زاییده شود؟ در جمود چگونه خلاقیت و قدرت تظاهر کند؟ عدم بود، ظلمت بود، سکوت و جمود و وحشت بود. اراده خدا تجلی کرد، کوهها، دریاها، آسمانها و کهکشانها را آفرید. چه انفجارها، چه طوفانها، چه سیلابها، چه غوغاها که حرکت اساس خلقت شده بود و زندگی با شور و هیجان زائدالوصفش به هر سو میتاخت. درختها، حیوانها و پرندهها به حرکت درآمدند. جلال، بر عالم وجود خیمه زد و جمال، صورت زیبایش را نمایان ساخت. و کمال، اداره این نظام عجیب را به عهده گرفت. حیوانات به جنبوجوش و پرندگان به آواز درآمدند، و وجود نغمه شادی آغاز کرد و فرشتگان سرود پرستش سردادند.
آنگاه، خدا انسان را از «حماء مسنون» - گل تیرهرنگ - آفرید و او را بر صورت خویش ساخت، و روح خود را در او دمید و این خلقت عجیب را در میان غوغای وجود رها ساخت.
انسان، غریب و ناآشنا، از اینهمه رنگها ، شکلها، حرکتها و غوغاها وحشت کرد، و از هر گوشه به گوشهای دیگر میگریخت، و پناه گاهی میجست که در آن با یکی از مخلوقات همرنگ شود و در سایه جمع استقرار بیابد و از ترس تنهایی و شرم بیگانگی و غیرعادی بودن به درآید.
به سراغ فرشتگان رفت و تقاضای دوستی و مصاحبت کرد، همه با سردی از او گذشتند و او را تنها گذاشتند و در جواب الحاح پر شورش سکوت کردند. انسان وحشتزده و دلشکسته با خود نومیدانه میگفت: مرا ببین، یک لجن خاکی میخواهد انیس فرشتگان آسمان شود! و آنگاه با عتاب به خود میگفت: ای لجن! چطور میخواهی استحقاق همنشینی فرشتگان را داشته باشی؟ و سرشکسته و خجل، گریخته در گوشهای پنهان شد، تا کمکم توانست بر اعصاب خود مسلط شود و از زاویه خجلت، بیرون آید و برای یافتن دوست به مخلوقی دیگر مراجعه کند.
پرندهای یافت در پرواز، که بالهای بلندش را باز میکرد و بهآرامی در آسمانها سیر مینمود، خوشش آمد و از اینکه این پرنده توانسته خود را از قید زمین خاکی آزاد کند، شیفته شد. اظهار محبت کرد و تقاضای دوستی نمود و گفت: آیا استحقاق دارم که هم پرواز تو باشم؟ اما پرنده جوابی نداد و بهآرامی از او گذشت و او را در تردید و ناراحتی گذاشت و او افسرده و سرافکنده با خود گفت: مرا ببین که از لجن خاکی ساختهشدهام، ولی میخواهم از قید این زمین خاکی آزاد گردم، چه آرزوی خامی، چه انتظار بیجایی. به حیوانات نزدیک شد، هر یک بلاجواب از او گذشتند و اعتنایی نکردند، خود را به ابر عرضه کرد و خوش داشت همراه تکههای ابر بر فراز آسمانها پرواز کند، اما ابر نیز جوابی نداد و بهآرامی گذشت. به دریا نزدیک شد و طلب دوستی کرد، اما دریا با سکوت خود طلب او را بلاجواب گذاشت. او دست به دامن موج شد و گفت: آیا استحقاق دارم که همراه تو بر سینه دریا بلغزم، از شادی بجوشم و از غضب بخروشم، و بر چهره تختهسنگهای مغرور سیلی بزنم و بعد تا به ابدیت خدا پیش بروم و در بینهایت محو گردم؟ اما موج بیاعتنا از او گذشت و جوابی نداد. انسان دلشکسته و ناراحت، روی از دریا گردانید و بهسوی کوه رفت و از جبروت عظمتش شیفته شد و تقاضای دوستی کرد . کوه، جبروت کبریایی خود را نشکست و غرور و جلالش اجازه نداد که به او نگاهی کند، انسان دلشکسته و ناامید سر به آسمان بلند کرد، از وسعت بیپایانش خوشحال شد و با الحاح طلب دوستی کرد. اما سکوت اسرارآمیز آسمان به او فهماند که تو لجن خاکی استحقاق همنشینی مرا نداری. به ستارگان رجوع کرد، ولی هریک بیاعتنا گذشتند و جوابی ندادند. انسان به صحراهای دور رفت و خواست در کویری تنها زندگی کند و تنهایی خود را با تنهایی کویر هماهنگ نماید و از تنهایی مطلق به درآید، ولی کویر نیز با سکوت سرد و سوزان خود انسان آشفته و مضطرب را سرگردان باقی گذاشت.
انسان، خسته، روح مرده، پژمرده، دلشکسته، وحشتزده و مأیوس، تنها، سر به گریبان تفکر فروبرد، و احساس کرد که استحقاق دوستی با هیچ مخلوقی را ندارد، او از لجن است، لجن متعفن، از پستترین مواد و هیچکس او را به دوستی نمیپذیرد. آنگاه صبرش به پایان رسید، ضجه کرد، اشک فروریخت، و از ته دل فریاد برآورد: کیست که این لجن متعفن را بپذیرد؟ من استحقاق دوستی کسی را ندارم، من پستم، من ناچیزم، من بدبختم، من گناهکارم، من روسیاهم، من از همهجا راندهشدهام، من پناه گاهی ندارم، کیست که دست مرا بگیرد؟ کیست که نالههای مرا جواب بگوید؟ کیست که بدبختی مرا ملاحظه کند؟ کیست که مرا از تنهایی به درآورد؟ کیست که به استغاثه من لبیک بگوید؟
ناگهان طوفانی به پا شد، زمین به لرزه درآمد، آسمان غریدن گرفت، برق همچون تازیانههای آتشین، برگرده آسمان کوفته میشد، گویی که انفجاری در قلب عالم به وقوع پیوسته است، صدایی در زمین و آسمان طنینانداز شد که از هر گوشه و از دل هر ذره و از زبان هر موجود بلند گردید:
ای انسان، تو محبوب منی، دنیا را به خاطر تو خلق کردهام، و تو را بر صورت خود آفریدهام، و از روح خود در تو دمیدهام، و اگر کسی به ندای تو لبیک نمیگوید، به خاطر آن است که همطراز تو نیست و جرئت برابری و همنشینی با تو را ندارد، حتی جبرئیل، بزرگترین فرشتگان، قادر نیست که همطراز تو شود، زیرا بالش میسوزد و از طیران به معراج بازمیماند.
ای انسان ، تنها تویی که زیبایی را درک میکنی، جمال و جلال و کمال، تو را جذب میکند. تنها تویی که خدای را با عشق ـ نه با جبر ـ پرستش میکنی. تنها تویی که در تنهایی نماینده خدا شدهای. ای انسان تنها تویی که قدرت و خلاقیت خدا را درک میکنی. تنها تویی که غرور میورزی و عصیان میکنی و لجوجانه میجنگی و شکسته میشوی و رام میگردی و جلال و جبروت خدا را با بلندی طبع و صاحبنظری خود درک میکنی. تنها تویی که فاصله بین لجن و خدا را قادری بپیمایی و ثابت کنی که افضل مخلوقاتی. تنها تویی که با کمک بالهای روح به معراج میروی. تنها تویی که زیبایی غروب تو را مست میکند و از شوق میسوزی و اشک میریزی.
ای انسان، خلقت در تو به کمال رسید، و کلمه در تو تجسد یافت، و زیبایی با دیدگان زیبا بین تو ظهور کرد و عشق باوجود تو مفهوم و معنی یافت و خدایی خود را در صورت تو تجلی کرد.
ای انسان، تو مرا دوست میداری و من نیز تو را دوست میدارم. تو از منی و به سمت من بازمیگردی..
?(یادداشتی از دوران حضور شهید دکتر مصطفی چمران در لبنان به بهانه فرارسیدن ماه مبارک رمضان)
برگرفته از کتاب خدا بود و دیگر هیچ نبود، نویسنده: مصطفی چمران، گردآورنده: مهدی چمران، انتشارات: بنیاد شهید چمران عزیز ره ? چاپ 34، 1396