مصباح

  • خانه 

اخلاقی

31 تیر 1401 توسط مهري قاسمي

??????????

✍ ?رسول اکرم(صلی الله علیه و آله) : 

 یا علی هفت چیز اگر در کسی باشد حقیقت ایمان را درک کرده و تمام درهای بهشت برویش باز می شود :

1️⃣ کسی که وضویش را به صورت کامل بگیرد

2️⃣ نمازش را با رعایت تمام آداب و احکام نیکو به جا آورد

3️⃣ کسی که وجوهات و زکات مالش را بپردازد

4️⃣ خشم و غضب خود را نگهدارد

5️⃣ زبانش را از حرام حفظ نماید 

6️⃣ برای گناهانی که انجام داده شبانه روز طلب استغفار و بخشش کند

7️⃣ خیر خواه اهل بیت من باشد.    

? روضه بحار ج 1 ص 57

 نظر دهید »

اعتقادی 

31 تیر 1401 توسط مهري قاسمي

????????????

✍?عَنْ أَبِي عَبْدِ اَللَّهِ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ مِثْلَهُ وَ قَالَ: مَنْ أَكْثَرَ ذِكْرَ اَلْمَوْتِ أَظَلَّهُ اَللَّهُ فِي جَنَّتِهِ.

امام_صادق علیه السلام:

کسی که زیاد مرگ را یاد کند، خداوند در قیامت او را در سایه لطفش در بهشت جای می دهد.

 نظر دهید »

معرفتی

31 تیر 1401 توسط مهري قاسمي

??????????

?علّامه مجلسي مي‌فرمايد:

?مرد شريف و صالحي را مي‌شناسم به نام اميراسحاق استرآبادي. او چهل بار با پاي پياده به حج مشرّف شده است و در ميان مردم مشهور است كه طيّ‌الارض دارد. او يك سال به اصفهان آمد؛ من حضوراً با او ملاقات كردم تا حقيقت موضوع را از او جويا شوم.

☘او گفت: يك سال با كارواني به طرف مكّه به راه افتادم. حدود هفت يا نُه منزل بيشتر به مكه نمانده بود كه براي انجام كاري تعلّل كرده، از قافله عقب افتادم. وقتي به خود آمدم، ديدم كاروان حركت كرده و هيچ اثري از آن ديده نمي‌شد. راه را گم كردم؛ حيران و سرگردان وامانده بودم. از طرفي تشنگي آن چنان بر من غالب شد كه از زندگي نااميد شده، آماده‌ي مرگ بودم.

[ ناگهان به ياد منجي بشريّت امام زمان (عج) افتادم و ] فرياد زدم : يا ابا صالح! يا ابا صالح! راه را به من نشاه بده ! خدا تو را رحمت كند!

در همين حال ، از دور شبحي به نظرم رسيد؛ به او خيره شدم و با كمال ناباوري ديدم كه آن مسير طولاني را در يك چشم به هم زدن، پيمود و در كنارم ايستاد. جواني بود گندم‌گون و زيبا با لباسي پاكيزه كه به نظر مي‌آمد از اشراف باشد. بر شتري سوار بود و مشك آبي با خود داشت.

سلام كردم. او نيز پاسخ مرا به نيكي ادا نمود.

فرمود: تشنه‌اي؟

گفتم: آري، اگر امكان دارد كمي آب از آن مشك مرحمت بفرماييد!

او مشك آب را به من داد و من آب نوشيدم.

آن‌گاه فرمود: مي‌خواهي به قافله برسي؟

گفتم: آري.

❣او نيز مرا بر ترك شتر خويش سوار نمود و به طرف مكّه به راه افتاد. من عادت داشتم كه هر روز دعاي « حرز يماني » را قرائت كنم. مشغول قرائت دعا شدم. در حين دعا گاهي به طرف من برمي‌گشت و مي‌فرمود: اين طور بخوان!

چيزي نگذشت كه به من فرمود: اين‌جا را مي‌شناسي؟

نگاه كردم، ديدم در حومه‌ي شهر مكّه هستم. گفتم: آري مي‌شناسم. 

فرمود: پس پياده شو!

من پياده شدم، برگشتم او را ببينم، ناگاه از نظرم ناپديد شد.

☘ متوجّه شدم كه او قائم آل‌محمد (عج) است.❣❣?

? از گذشته‌ي خود پشيمان شدم و از اين كه او را نشناختم و از او جدا شده بودم، بسيار متأسف و ناراحت بودم.

پس از هفت روز كاروان ما به مكّه رسيد، وقتي مرا ديدند، تعجّب نمودند؛ زيرا يقين كرده بودند كه من جان سالم به در نخواهم برد. به همين خاطر بين مردم مشهور شد كه من طيّ‌الارض دارم.

?اللهم عجل لولیک الفرج?

?منبع: كتاب داستان‌هايي از امام زمان( ع) 

 نظر دهید »

معرفتی

31 تیر 1401 توسط مهري قاسمي

??????????

✍?زاهدی در روزگار گذشته‌ صد سال در صومعه‌ای عبادت کرد. پس هوی و‌ هوس بر وی غلبه کرد و معصیتی انجام داد.

پس از آن پشیمان شد؛ خواست که به محراب عبادت برگردد. هنگامی که قدم در محراب گذاشت، شیطان آمد و گفت: ای مرد! شرم نداری؟ آن کار زشت را کردی و اکنون به سوی حضرت حق می‌آیی؟ و خواست که او را از حق ناامید گرداند، تا ناامیدی (باعث) زیادتر شدن گناهان او شود.

در آن حالت، در دل ندایی شنید که ای بنده من، تو مخصوص به من هستی و من متعلق به تو، و به این فضول بگو که تو چه کاره ای؟!

 نظر دهید »

اعتقادی 

31 تیر 1401 توسط مهري قاسمي

???????????

✍?روزی هارون الرشید بهلول را خواست و او را به سمت نماینده ی تام الاختیار خود به بازار بغداد فرستاد و به او گفت: اگر دیدی کسی به دیگری ظلم و تعدی میکند و یا کاسبی در امر خرید و فروش اجحاف میکند همان جا عدالت را اجرا کن و خطا کار را به کیفر برسان.

بهلول ناچار قبول کرد و یک دست لباس مخصوص مُحتسبان پوشید و به بازار رفت …

?اول پیرمرد هیزم فروشی دید که هیزمهایش را برای فروش جلویش گذاشته که ناگهان جوانی سر رسید و یک تکه از هیزمها را قاپید و بسرعت دور شد. بهلول خواست داد بزند که بگیریدش که جوان با سر به زمین افتاد و تراشه ای از چوب به بدنش فرو رفت و خون بیرون جهید. بهلول با خود گفت: حقت بود.

?راه افتاد که برود، بقالی دید که ماست وزن میکند و با نوک انگشت کفه ترازو را فشار میدهد تا ماست کمتری بفروشد. 

بهلول خواست بگوید چه میکنی؟ که ناگهان الاغی سررسید و سر به تغار ماست بقال کرد و بقال خواست الاغ را دور کند تنه الاغ تغار ماست را برگرداند و ماست بریخت و تغار شکست.

?بهلول جلوتر رفت و دکان پارچه فروشی را نگاه کرد که مرد بزاز مشغول زرع کردن پارچه بود و حین زرع کردن با انگشت نیم گز را فشار میدهد و با این کار مقداری از پارچه را به نفع خود نگه میدارد.

جلو رفت تا مچ بزاز را بگیرد و مجازاتش کند ولی با کمال تعجب دید موشی پرید داخل دخل بزاز و یک سکه به دهان گرفت بدون اینکه پارچه فروش متوجه شود به ته دکان رفت.

بهلول دیگر جلوتر نرفت و از همان دم برگشت و پیش هارون رفت و گفت: محتسب در بازار است و هیچ احتیاجی به من و دیگری نیست

خداوند متعال همیشه حاضر 

و ناظر کارامون است

حواسمون باشه

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 317
  • 318
  • 319
  • ...
  • 320
  • ...
  • 321
  • 322
  • 323
  • ...
  • 324
  • ...
  • 325
  • 326
  • 327
  • ...
  • 1070
دی 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30      

مصباح

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • رحمت الهی
  • فرهنگی

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس