اجتماعی
???
✍سالهای سال خاطرات من از کلاس اولم محدود میشد به چند تصویر ذهنی سیاه و سفید، نام چند معلم و یک مدرسه. همین و همین.
سالهای سال به نظر میرسید چه بختیار بودم که در کودکی شانس شاگردی خانم حسینپور نصیبم شده. خانم حسینپور معلم کلاس اول دبستان بود؛ به روش نیرزاده تدریس میکرد و خیلیها آرزو داشتند دخترشان شاگرد او باشد. او خط زیبایی داشت و زیبا نقاشی میکرد. هر روز مدتی «دستها پشت، سرها زیر» مینشستیم و او با دقت و حوصله، به خط کشی کردن تخته و کشیدن نقاشی روی آن مشغول میشد و بعد کلاسش را با یک داستان شروع میکرد، در حالی که ما هنوز دستها پشت نشسته بودیم و فقط اجازه پیدا کرده بودیم سرها را بالا بیاوریم.
من هم مثل خیلی از بچهها، یک روز دوست داشتم فضانورد بشوم و روز دیگر، هوای باستانشناسی به سرم میزد. اما زندگی من را در مسیر دیگری قرارداد. تدریس به بچهها و تدریس در دورههای تربیت مربی کودک را تقریبا همزمان با هم شروع کردم. آقای ساکی، در یکی از این دورهها شرکت کرده بود. او بیست سالی از من بزرگتر بود و سالها تجربه تدریس داشت. در جلسه آخر دوره، پیش من آمد و گفت: «شما خیلی قشنگ صحبت میکنید اما جای این حرفها، بیرون کلاس درس است. در کلاس درس تنها چیزی که بچهها را به حرکت وادار میکند، تحقیر است! فقط تحقیر!» آن روز این آخرین کلماتی بود که در ذهنم معنا شد. از دریچهای که این معنا در ذهنم باز کرد، سیلی از خاطرات به ذهنم هجوم آورد و من را با خودش به دوردستها برد. خاطراتی تازه و رنگین… انگار نه انگار که دست زمان باید آنها را مندرس کرده باشد. خاطراتی آنقدر تلخ و ترسناک که باعث شده بود کودک ذهنم سالها سرش را پایین بیاندازد نکند که دوباره با آنها روبهرو شود. صدای خانم حسینپور را به همان وضوح روز اول میشنیدم که میگفت: «برو بیرون!» «تو به درد لای جرز دیوار هم نمیخوری!» «اینبار خانم مدیر که هیچ، خود خدا هم بیاید دیگر تو کلاس راهت نمیدهم!» «بچهها! همه هو کنیدش!» «در سطل را بردار و برو توش، جای تو همان جاست!»
خوب… این محرک پر بیاثر نبود. من حرکت کردم… بارها عزمم را جزم کردم که به همه نشان بدهم من هم میتوانم به رؤیاهایم برسم. حتی تا مرحله المپیاد کشوری فیزیک پیش رفتم، اما وقتی استادهایم از زیر قرآن ردم میکردند تا بروم و همه تلاشهای آنها و خودم را به ثمر بنشانم، چیزی از درون ریشخندم میکرد که «تو به هیچجا نمیرسی»… در کنکور هم سرم پر بود از صدا… صداهایی گنگ و دور که من را هو میکردند. من از همان کلاس اول دبستان همه رقابتهای زندگی را باخته بودم و هیچوقت توان برداشتن آخرین قدم برای رسیدن به موفقیت را نداشتم.
هرچند خانم حسینپور، اولین و آخرین کسی بود که من را تحقیر کرد، اما روح نحیف من چنان زخمی برداشت که با تمام تعریفها، تشویقها و تجربیات موفق بعدی، هیچگاه التیام پیدا نکرد.
آمنه سلیمی، دانشجوی دکتری مطالعات تطبیقی دانشگاه ادیان و مذاهب قم.
۱۳۹۹/۷/۸