مصباح

  • خانه 

تربیتی

07 خرداد 1404 توسط مهري قاسمي

🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺

🔆آفات علم بى تزكيه

قاضى على بن محمد الماوردى ، اهل بصره و در فقه شافعى استاد بود. او معاصر با شيخ طوسى (ره ) بود. خودش مى گويد: زحمت زيادى كشيدم در جمع و ضبط كتابى در خريد و فروش (بيع و شراء) و همه جزئيات و فروعات مسائل مربوط به آن را در خاطرم ثبت كردم ، بطوريكه بعد از اتمام آن كتاب به ذهنم آمد كه من از هر كسى در اين باب فقه ، عالم ترم ، عُجب و خود پسندى مرا گرفت 

روزى دو نفر عرب باديه نشين (عشاير) به مجلس من آمدند و راجع به معامله اي كه در دهانت انجام گرفت پرسيدند، كه از آن مساله چهار فرع ديگر هم منشعب مى شد كه من هيچكدام را نتوانستم جواب دهم .

مدتى به فكر فرو رفتم و به خودم گفتم : كه تو ادعا مى كردى كه در اين باب فقه مرجع و اعلم همه زمان هستى حال چطور نمى توانى مساله اهل دهانت را جوابگو باشى !!

بعد به آنها گفتم : اين مساله را وارد نيستم ! آنها تعجب كردند و گفتند: بايد بيشتر زحمت بكشى تا بتوانى جواب مسائل را بدهى ، از نزدم رفتند به پيش ‍ كسى كه عده اى شاگردانم بر او از نظر علمى مقدم بودند.

از او مساله را سئوال كردند و همه را جواب داد، آنها از جواب سئوال خوشحال شدند و او را مدح كردند و به طرف دهات خودشان رفتند.

ماوردى مى گويد: اين جريان سبب شد تا من متنبه بشوم و نفسم را از خودپسندى و غرور درعلم ذليل كنم تا ديگر ميل به خودستائى ننمايم .(۱) اصمعى وبقال فضول اصمعى (۲) مى گويد: من در ابتداى تحصيل به فقر روزگار را مى گذرانيدم . هر روز صبح وقتى براى علم از خانه بيرون مى آمدم در رهگذر من بقالى فضول از من سئوال مى كرد كجا مى روى ؟ مى گفتم : براى تحصيل دانش ‍ مى روم و در برگشت هم همان سئوال را از من مى كرد!

گاهى هم مى گفت : روزگار خود را ضايع مى كنى ، چرا شغلى ياد نمى گيرى تا پولدار شوى ، اين كاغذ و دفترهايت را به من بده ، در خمره اى اندازم بعد ببينى هيچ در آن معلوم نگردد، و پيوسته مرا ملامت مى كرد و من هم رنجيده خاطر مى شدم ، و زندگى هم بسختى مى گذشت بطوريكه نمى توانستم پيراهنى براى خود بخرم .

سالها گذشت تا اينكه روزى رسولى از طرف امير بصره آمد. مرا نزد امير دعوت كرد. گفتم من با اين لباس پاره چگونه آيم ؟

آن رسول رفت و لباس و پول برايم آورد. لباسها را عوض كردم و نزد امير بصره رفتم . او گفت : ترا براى تاديب پسر خليفه انتخاب كردم بايد به بغداد روى . پس روانه بغداد شدم و نزد خليفه عباسى هارون الرشيد رسيدم و مرا مامور تعليم و تربيت محمد امين پسر خود كرد، و زندگانى ام رفته رفته بسيار خوب شد!

چون چند سال گذشت و محمد امين به كمالاتى از علوم رسيد، هارون او را امتحان كرد، و در روز جمعه محمد امين خطبه بليغى خواند و هارون الرشيد را پسند آمد و به من گفت : چه آرزوئى دارى ؟ گفتم : مى خواهم به زادگاه خود بصره روم . پس مرا اجازه داد و با اعزاز و اكرام به بصره فرستاد.

مردم بصره به ديدنم آمدند از جمله همان بقال فضول هم آمد. چون او را ديدم ، گفتم : ديدى آن كاغذ و علم چه ثمره اى داد! او در مقام اعتذار آمد و گفت : از نادانى آن مطالب را به تو گفتم . علم (۳) اگر چه دير ثمر دهد اما از فايده دنيایى و دينى خالى نباشد.(۴)

📚 منابع :

۱- سفينة البحار 2/162.

۲- عبدالملك بن قريب بصرى (م 213) از روات بزرگ اشعار و اخبار عرب و صاحب تاءليفات متعدد بود.

۳- العلم يعطى و ان كان يبطى

۴- جوامع الحكايات ص 195.

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 نظر دهید »

موضوعات: بدون موضوع لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

دی 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30      

مصباح

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • رحمت الهی
  • فرهنگی

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس