مصباح

  • خانه 

تربیتی 

23 مرداد 1401 توسط مهري قاسمي

?????????????

✍?روزی مردی قصد سفر کرد.

پس خواست پولش را به شخص امانت داری بدهد،  به نزد قاضی شهر رفت و به او گفت: به مسافرت می روم، می خواهم پولم را نزد تو به امانت بگذارم و پس از برگشت از تو پس بگیرم.

قاضی گفت: اشکالی ندارد، پولت را در آن صندوق بگذار.

پس مرد همین کار را کرد. وقتی از سفر برگشت، نزد قاضی رفت و امانت را از وی خواست.

قاضی به او گفت: من تو را نمی شناسم.!  مرد شاکی شد و به پیش حاکم شهر رفت و قضیه را برای او شرح داد. حاکم گفت: فردا قاضی نزد من خواهد آمد و وقتی که در حال صحبت هستیم تو “وارد شو” و امانتت را بگیر.

روز بعد وقتی که قاضی نزد حاکم آمد، حاکم به او گفت: من در همین ماه به “حج” سفر خواهم کرد و می خواهم امور سرزمین را به تو بدهم چون من از تو چیزی جز امانتداری ندیده ام.!

در این وقت صاحب امانت داخل شد و گفت: ای قاضی من نزد تو امانتی دارم.  پولم را نزد تو گذاشته ام.

قاضی گفت: این کلید صندوق است، برو خودت پولت را بردار.

بعد از دو روز قاضی نزد حاکم رفت تا درباره ی آن موضوع با هم صحبت کنند. حاکم خندید و گفت: ای قاضی امانت آن مرد را از تو پس نگرفتیم مگر با وعده دادن کشور؛

حالا اگر کشور را به تو بسپارم با چه چیزی آن را از تو پس بگیریم؟!

حاکم او را زندانی و از کار برکنار نمود و او را مجبور کرد تمام اموالی را که از مردم دزدیده به آنها پس دهد…

 وای به حال روزی که جای حاکم و قاضی عوض شود

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 نظر دهید »

موضوعات: بدون موضوع لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

دی 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30      

مصباح

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • رحمت الهی
  • فرهنگی

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس