مصباح

  • خانه 

معرفتی

28 مهر 1399 توسط مهري قاسمي

???

✍?‍ نوستالوژی

              تَصمیمِ کُبری

روزی مادر کبری به او گفت: کبری جان! برو کتاب داستانت را بیاور و برایم بخوان. کبری خوشحال شد و به سراغ کتابش رفت. اما هر چه گشت، نتوانست آن را پیدا کند. بین کتابها، اسباب بازیها و حتی لباسها هم گشت، ولی کتاب داستانش را پیدا نکرد.

کبری پیش مادرش برگشت و گفت: کتاب داستانم نیست. کسی آن را برداشته است؟

مادر با تعجب گفت: نه، چه کسی کتاب تو را برداشته است؟ جز من و پدر و برادرت کسی دیگر در این خانه نیست. درست فکر کن ببین آن را کجا گذاشته ای. آن را در مدرسه جا نگذاشته ای؟

- نه مادر، دیروز که از مدرسه برگشتم، کتابم توی کیفم بود.

- آن را توی حیاط جا نگذاشته ای؟

ناگهان کبری یادش آمد که دیروز زیر درخت حیاط نشسته بود و کتابش را می خواند. به حیاط دوید. از دور کتابش را دید و خوشحال شد، اما وقتی که نزدیک رفت، خیلی ناراحت شد. چون شب پیش باران آمده بود و کتاب خیس و کثیف شده بود. جلد زیبای آن دیگر برق نمی زد. 

کبری با خود فکری کرد و تصمیمی گرفت.

آیا می دانید تصمیم کبری چه بود؟

? از کتاب سال 1362

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 نظر دهید »

موضوعات: بدون موضوع لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

دی 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30      

مصباح

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • رحمت الهی
  • فرهنگی

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس